او بیشیلهپیله و به اندازه تمام رنگهایی که ما روی دلمان میپاشیم ساده و یکرنگ است. همهچیز را خوب نگاه میکند، همه چیزهایی که ما ساده از آن عبور میکنیم و برایمان بیاهمیت است.
دلش زنگار نگرفته که پرده بیفتد بین آنچه از دل میگذرد و آنچه از دل برون میآید. او میداند که انگشتر عقیق داخل ضریح روزی در دستان بیبی خاتون بوده و حالا نذر برگشتن پسرش از کربلا شده است، او میداند آن پانصد تومانیِ مچاله شدۀ کنار پنجره فولاد، ساعتها در دستان علی پنهان بوده و آن را نذر یکبار دیگر دیدن مادرش کرده که میگویند هیچوقت باز نمیگردد، او صدای گریههای در دل ماندۀ مادرش را میشنود و از امام رضا«ع» برای خندیدن دوبارهِ ماماننرگس دعا میکند. او میتواند تمام دستانی که برای اجابت بر پنجره فولاد چنگ زدهاند را احساس کند و برای تکتک آنها از صاحب این خانه آرزویی ساده و پرمعنا داشته باشد، او خنده از ته دل را برای تمامی مشتاقان این درگاه آرزو میکند.
او حتی اسم صاحب این خانه را هم نمیداند اما تعریف مهربانیاش را از دوستان خود زیاد شنیده است، چشمان او در جستوجوی دستان شفاگر صاحب این خانه میگردند که دوستانش روزی هزار بار وصف او را کردهاند، به حال و هوایش غبطه میخورم، لبخند چشمان معصوم او خبرِ دیدنِ دستانِ پرمهرِ یار را فریاد میزنند و من تصویر این استجابت ساده را در قاب دوربین خود ثبت میکنم.
عکاس: مسعود نوذری