آن دم که بوی هیزمِ خشک رسید به مشامم و از دور گرد و غبار برخاسته از قدم های محکمِ چند مرد جنگی برایم هویدا شد، یاد خاطراتمان افتادم.
آن روزها که هرصبح پدرتان، پیامبر اکرم«صل الله علیه وآله» دست می گذاشتند روی من و بلند «ثقلین» را میخواندند، یا آن روزها که حسن و حسین میدویدند توی کوچه و یکباره با دو انگشت میکوفتند روی تنِ من، و شما بانو، در را، من را، رویشان باز میکردید و سخت در آغوششان میگرف