در کرانهی آغوش تو سکنا گرفتهام و نسیم التیام بخشت را روی تن زخمهایم احساس میکنم.
پلک بر هم میگذارم به تصور حوائجم، اما تو خود بیش از من گفتهها و نگفتههایم را خواندهای و مهر اجابت پای هر دانهشان زدهای.
پلک برهم میگذارم که تصویر بکشم «باب القبله» را پشت بوم پلکهایم که بعد، جواز دیدارش را از دستان تو هدیه بگیرم که هر کس پا بر باب القبله گذاشته، اذن رفتن از پشت پنجره فولادت گرفته است.
پل